
مرد سیاسی در قرن ۲۱ نباید نسبت به تجربه مصونیت داشته باشد
حدود سه ماه قبل یکی از اساتید شناخته شده علم سیاست در ایران طی چند ویدیو و مصاحبه مکرر با رسانهها صراحتاً پیش بینی کرد که جنگی بین ایران و اسرائیل و امریکا رخ نخواهد داد! ایشان در بیاناتی که بی شباهت به پیش بینیهای حسن عباسی و رائفی پور نبود فرمودند: «اگر شرط بندی در ایران مجاز میبود، من بر روی این گزینه که میان ایران و آمریکا برخوردی اتفاق نخواهد افتاد، شرط بندی میکردم»!
به گزارش روز نو؛ متاسفانه این جنگ برخلاف پیش بینی بسیاری از تحلیلگران اتفاق افتاد، حباب تحلیلهای بریده از واقعیت ترکید و کشور عزیزمان ایران متحمل خسارات شد. دو اشتباه مهلکی که این قبیل لیبرالها در تحلیل سیاست بین الملل مرتکب میشوند آن است که اولاً نقش خیلی پررنگی برای رفتار منطقی بازیگران و دولتها متصور هستند و دوماً جایی برای کج فهمی یا محاسبه نادرست بازیگران (بویژه در مواقع بحرانی) در تحلیلهای شان در نظر نمیگیرند.
اکنون با فرونشستن گرد و غبار جنگ ۱۲ روزه اسرائیل و امریکا علیه ایران، بتدریج ساختار خاورمیانه نوینی در حال آشکار شدن است. چهره امروز خاورمیانه بسیار متفاوتتر از آن چیزی است که دست کم تا همین دو سال قبل شاهد آن بودیم.
به نظر میرسد منطقه در حال تغییر است. پویشهای جدید و بازیگرانی با منافع پیچیده و متضاد در حال ترسیم یک «ساختار هِرَمیِ شکننده» هستند که دستان مداخلهگر قدرتهای فرامنطقهای را نیز به وضوح میتوان در پشت آن مشاهده کرد.
خاورمیانه پس از این جنگ خونین ۱۲ روزه به کدام سو میرود؟ جایگاه کشور ما در این ساختار نوین تعادل و توازن قوا در کجا قرار خواهد داشت؟ آیا درک درستی از واقعیات جدید در حال ظهور داریم؟
نگارنده در این یادداشت با طرح ۵ پرسش اساسی تلاش دارد تا نوری بر فضای مملو از غبارِ ابهام و آشوب خاورمیانه بتاباند.
۱- آیا نظم بین الملل جهانی در حال تغییر است؟
آری نظام بین الملل همواره پویا و در حال تغییر است، در این لحظه تاریخی به نظر میرسد شاهد تثبیت «منطقه گرایی» در قالب بلوکهای مختلف ژئوپلتیکی در سراسر جهان هستیم. بلوکهایی که بتدریج از درون ویرانههای نظم سابق یعنی نظم بین الملل تک قطبی مبتنی بر سیطره هژمونیک امریکا خارج میشوند و اکنون با وضوح بیشتری خودنمایی میکنند.
به نظر میرسد «لحظه تک قطبی»ای که برای حدود دو دهه پس از فروپاشی شوروی دوام یافته بود اکنون کاملاً در هم شکسته و جهان جدیدی در قالب نظمهای منطقهای مجزا در گوشه و کنار دنیا در حال ظهور است. مردم جهان برای دست کم دو دهه پس از جنگ سرد، امریکا را با شعارهای حقوق بشری و مداخلات بشردوستانه میشناختند، اما اکنون سالهاست که دیگر در واشنگتن کسی از «رسالت جهانی» امریکا برای لیبرالیزه کردن جهان سخن نمیگوید، رسالتی آرمانی که از سال ١٩٩١ تا ٢٠٠٣ تقریبا هر دو سال منجر به مداخله نظامی و «تغییر رژیم» در یک کشور میشد اکنون کاملاً محو شده است.
اما چه چیزی جای آن نظام تک قطبی را میگیرد؟ پاسخ نوعی نظام پیچیده و پُر آشوب است که عنوان «چند منطقهای» برای توضیح آن شایستهتر است تا «چند قطبی»! نظمهایی جزیرهای بر محور قدرتهای کوچکتر و به همان نسبت شکنندهتر که کماکان مداخله گری امریکاییها را در خود دارد، اما این مداخله گری اولاً بیشتر ماهیت سلبی دارد تا ایجابی و دوماً به صورت مستقیم اعمال نمیشود بلکه از طریق قدرتهای واسطهگری اعمال میشود که میتوانیم آنها را «هژمونهای نیابتی» امریکا در بلوکهای منطقهای مختلف بنامیم.
در حال حاضر (بدون احتساب قاره امریکا) دست کم ۴ بلوک اصلی را در این زنجیره نظامهای منطقهای نوظهور میتوان مشاهده کرد: ۱- بلوک اوراسیا؛ که حاصل برهمکنشی خصمانه بین روسیه با اتحادیه اروپا و بریتانیا بر سر اوکراین و مسئله گسترش ناتو به سوی شرق است. ۲- بلوک شرق دور؛ با محوریت برهمکنشی میان چین و ائتلاف ژاپن-کره جنوبی و منازعه برای سیطره بر دریای چین جنوبی و تایوان ۳- بلوک جنوب آسیا؛ با محوریت نزاع میان هند و پاکستان بر سر کشمیر و ۴- بلوک خاورمیانه؛ با محوریت منازعه خشونت بار میان اسرائیل و ایران بر سر موضوع فلسطین.
امریکا در تمام این بلوکهای ۴ گانه فعالانه مداخله دارد هرچند میزان، شدت و وسعت این مداخلات بسته به نوع بحرانها، بازیگران دخیل و منافع این کشور میتواند متفاوت باشد. شدیدترین و مستقیمترین نوع مداخله امریکا را این روزها میتوانیم در بلوک خاورمیانه مشاهده کنیم که در بخش بعدی به تشریح آن میپردازیم.
۲- جنگ ۱۲ روزه چه تاثیری بر ساختار توازن قوا در بلوک خاورمیانه داشته است؟
جنگ ۱۲ روزه اخیر نشان داد که اولویت راهبردی امریکا در بلوک خاورمیانه در حال تغییر است. دست کم از سال ۲۰۱۲ که اوباما سیاست خروج این کشور از خاورمیانه را کلید زد تصور عموم استراتژیستها آن بود که امریکا بلوک شرق دور را با هدف مهار چین در اولویت نخست سیاست خارجی خود قرار خواهد داد، اما اکنون از قراین و شواهد پیداست که ترامپ بر خلاف دولتهای اوباما و بایدن (و حتی دوران قبلی ریاست جمهوری خودش) دوباره به مداخله نظامی در خاورمیانه علاقهمند شده است!
به نظر میرسد امریکا در این لحظه تاریخی جدایِ از مقابله با ایران، خاورمیانه را در معرض نفوذ چین و روسیه نیز میبیند و قصد دارد از سیطره سنتی خودش بر این قلمرو استراتژیک دفاع کند.
اکنون پرسش اساسی آن است که بازگشت امریکا به خاورمیانه از چه طریق صورت خواهد گرفت؟ و چه کشورهایی پیشبرد این منافع راهبردی امریکا را در منطقه وساطت خواهند کرد؟ آیا همچون گذشته این بازگشت با شعارهای حقوق بشری، توسعه دموکراسی و دولت-ملت سازی همراه خواهد بود؟ یا با روشها و اهداف نوینی صورت خواهد گرفت؟ به نظر میرسد این مداخله جویی مجدد و غلیظ امریکاییها در منطقه که با حمله نظامی به ایران طی جنگ ۱۲ روزه همراه بوده است تفاوتهای اساسی با مداخلات دوران بوش پسر در سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۰۳ داشته باشد. برای درک بهتر این مسئله بهتر است ابتدا نگاهی به مختصات جدید بلوک خاورمیانه در این روزها داشته باشیم:
خاورمیانه اکنون دارای چهار لایه از بازیگران بومی است که تضاد منافع موثرترین آنها یعنی ایران و اسرائیل به یک جنگ تمام عیار منطقهای تبدیل شده است. جنگی که در عین صیقل دادن به اتحادهای قدیمی در حال خلق ائتلافهای جدیدی است. علیرغم اختلاف منافع و تفاوتهای اساسی که در ماهیت سیاسی دولتهای متنوع خاورمیانه وجود دارد میتوان آنها را در دوران پساجنگ ۱۲ روزه همانطور که گفتیم به چهار لایه اصلی تقسیم کرد:
لایه نخست: اسرائیل در نقش «هژمون نیابتی غرب» در خاورمیانه!
لایه دوم: «قدرتهای غربگرای درجه دو» منطقهای که میتوانیم آنها را «اقمار آتی هژمون نیابتی» بنامیم، چون از شواهد میدانی پیداست که غربیها در تلاشند با انعقاد پیمان صلح ابراهیم و یکسری چفت و بستهای اقتصادی-امنیتی تکمیلی، گردش مسالمت آمیز این اقمار را بر مدار هژمون نیابتی خود تضمین کنند. این اقمار لایه دوم نیز خود به دو محور اصلی تقسیم میشوند:
«محور جمهوریهای غربگرا» شامل ترکیه، آذربایجان و مصر
«محور پادشاهیهای غربگرا» شامل عربستان، قطر، کویت، بحرین، امارات، اردن و...
علیرغم تمام تضاد منافع و تاریخ پُرتخاصمی که این بازیگران رنگارنگ با یکدیگر دارند، اما دو وجه اشتراک مهم آنها را در درون یک جبهه قرار داده است؛ نخست اینکه همه آنها منافع بلندمدت ملی خود را در اتحاد و ائتلاف با غرب و بویژه امریکا تعریف میکنند و دیگر آنکه همه آنها خواهان مقابله با جمهوری اسلامی ایران یا دست کم تضعیف آن هستند. این همان زنجیر اتصالی است که همه آنها را در درون یک سیستم متمرکز بر مدار گرانش «هژمون نیابتی» نگه میدارد.
لایه سوم: «بازیگران ضد غرب» به رهبری جمهوری اسلامی ایران و گروههای محور مقاومت شامل حزب الله، حماس، انصارالله و...
لایه چهارم: «بازیگران خاکستری» شامل کشورهایی که در سطح دولتی و ملی مایلند به لایه دوم (غربگرا) بپیوندند، اما در سطح فروملی و زیرین جوامع خود دارای نیروهای گریز از مرکزی هستند که علاقهمند به اتصال به لایه سوم (ضدغربی) هستند. این کشورها دارای ساختار «دولت ورشکسته» (Failed State) هستند و هنوز تمام مراحل داخلی ضروری برای انباشت قدرت و اجماع نخبگان را جهت پیوستن به نظم مطلوب منطقهای غرب در بلوک خاورمیانه طی نکردهاند. کشورهایی مثل سوریه، عراق، لبنان و یمن که دارای اعوجاج در ساختار دولت-ملت منسجم هستند در این لایه خاکستری قرار میگیرند. از آنجایی که غربیها میدانند تضمینی وجود ندارد که از درون دموکراسیهای فَشَلی مثل لبنان، عراق یا سوریه یک دولت ضدسیستم (بطور اخص ضداسرائیلی) خارج نشود تلاش میکنند دموکراسی در این کشورها مدیریت شده باشد یا دستکم یک ارتش سکولار و همسو با سیستم، قبل از انتخابات فراگیر در آنها شکل گیرد، ارتشی که بتواند همان نقش ژنرالهای ضد اخوانی مصر را اینبار مثلاً در سوریه برعهده گیرد. تقویت ارتش در لبنان و عراق هم با همین پیش فرض صورت میگیرد.
۳- ساختار توازن قوای خاورمیانه پس از جنگ ۱۲ روزه به کدام سو میرود؟
آنچه اکنون میتوانیم بخشی از واقعیت محتوم در آینده خاورمیانه در نظر بگیریم؛ «برون سپاری تامین امنیت» خاورمیانه و تضمین تعادل و توازن قوای همسو با غرب از سوی امریکا به یک هژمون نیابتی مورد اعتماد یعنی اسرائیل است. ترامپ در یک سفر سه روزه به کشورهای عرب حاشیه خلیج فارس قراردادهای اقتصادی و نظامی به ارزش بیش از ۲ هزار میلیارد دلار با پادشاهیهای غربگرای عربی به امضا رسانید. اکنون اسرائیل با نقش جدیدی که در خاورمیانه بر عهده گرفته است ضامن این سرمایه گذاریهای هنگفت و ضامن بقاء صاحبان این سرمایه هاست. در این شرایط قابل پیش بینی است که سیاست خارجی امریکا بیش از گذشته کشورهای عربی را تشویق کند که تلاش کنند به قرارداد موسوم به «پیمان صلح ابراهیم» با اسرائیل بپیوندند.
هژمون نیابتی قرار است «کارهای سخت و کثیفی» را که ارباب تمایلی به آلودن دست خود به آنها یا پرداخت هزینه هنگفت شان را ندارد انجام دهد. زمانی ساموئل هانتینگتون در دوران ریاست جمهوری بیل کلینتون در دهه ۹۰، امریکا را «هژمون میان تهی» خوانده بود! بازیگری که میخواهد نقش «پلیس جهان» را بازی کند، اما آماده پرداخت هزینههای سنگین چنین نقشی نیست. هژمون نیابتی غرب در خاورمیانه حالا با توسل به جنگهای ویرانگر و خونین میتواند آنقدر «توازن وحشت» بیافریند که امریکا دیگر «میان تهی» به نظر نرسد. همین تقسیم کار پیدا و پنهان بین امریکا و اسرائیل است که ستون فقرات ساختار توازن قوا را در آینده خاورمیانه شکل خواهد داد.
هژمون نیابتی از دوپینگهای سخاوتمندانه ارباب بهرهمند میشود، در سازمان ملل و شورای امنیت زیر چتر حمایتی «حق وتو» یِ او قرار میگیرد و در مقابل اطمینان حاصل میکند که رقبای جهانی امریکا (یعنی چین و روسیه) نتوانند حیاط خلوت خاورمیانه را از چنگ غرب خارج سازند یا شرکای عرب ثروتمند امریکا را بقاپند.
وقتی روسیه و چین در جریان جنگ ۱۲ روزه علیرغم قراردادهای راهبردی ۲۵ ساله اقتصادی و امنیتی، در حمایت از ایران منفعل ظاهر شدند ناخواسته یک پیام منفی علیه خود به سراسر خاورمیانه مخابره کردند: «غیرقابل اعتماد بودن به عنوان شریک راهبردی، بویژه در هنگام خطر»!
این مهمترین درس عبرتی بود که کشورهای مسلمان و به طور اخص کشورهای عرب حاشیه خلیج فارس از انفعال مرموز روسیه و چین در جریان جنگ اسرائیل علیه ایران دریافت کردند. سکوت مشکوک روسیه در هنگام سقوط بشار اسد که بوی خیانت میداد و خونسردی پرسش برانگیز این کشور در برابر تهاجم همه جانبه اسرائیل به ایران عملاً تیرخلاصی بود بر اعتبار و پرستیژ روسها در خاورمیانه! غربیها دست کم برای یک دهه روسیه و چین را کاملاً از سپهر سیاست، امنیت و حتی اقتصاد خاورمیانه عقب راندند.
۴- هدف جنگ ۱۲ روزه چه بود؟
چون چنین اقدامی (یعنی نابودی لایه سوم قدرت در بلوک خاورمیانه) نیروی گرانشی ضروری برای چرخش اقماری بازیگران لایه دوم را بر گِردِ هژمون نیابتی غرب (اسرائیل) خنثی میکرد. هر سیستمی برای اینکه منسجم و کارآمد باشد باید همواره از سوی نیروهایِ ضد سیستم تحت فشار و تهدید دائمی قرار داشته باشد، سیستم امنیتی-سیاسی که غربیها برای بلوک خاورمیانه تعریف کردهاند در صورت فروپاشی احتمالی ایران، متلاشی میشود!
غربیها از زمان آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (۱۳۵۹) تا امروز تلاش داشتهاند به یک بالانس نسبی بین نیروهای متضاد شیعی و سنی در خاورمیانه برسند، بالانسی که به نفع غرب و متحد استراتژیک شان در منطقه یعنی اسرائیل باشد. این سیستم کماکان در خاورمیانه تعقیب میشود هرچند با تغییر و تحولات عدیده و بازیگران جدید!
اگر از منطق رئالیستی به موضوع بنگریم درخواهیم یافت که فروپاشی احتمالی ساختار سیاسی در داخل ایران علاوه بر اینکه باعث یک خلاء قدرت عظیم در قلب خاورمیانه میشود (که میتواند براحتی به سلسلهای از جنگهای قومی و زبانی و مداخلات خارجی بیانجامد) همچنین میتواند دست روسها و چینیها را برای ورود به کل این منطقه باز بگذارد.
ایران کلید بلوک خاورمیانه است و تمام چینش ساختار فعلی موازنه قوا بر بنیاد تخاصمی پایدار شکل گرفته است، حذف این بازیگر کلیدی باعث صفر شدن آرایش بازی میشود. بازآرایی صحنه امنیتی خاورمیانه بدون ایران چنان غامض و مبهم است حتی رادیکالترین بازیگران (مثل اسرائیل) را نیز وادار به احتیاط میکند.
بدون ایران هراسی، روسیه و چین به راحتی میتوانند ساختار امنیتی غرب-محور فعلی خاورمیانه را متلاشی کنند. این ابرقدرتها میتوانند با یارگیری امنیتی از میان بازیگران ناراضی مثل ترکیه، مصر و عربستان که امروز ظاهراً همسو با غرب عمل میکنند، اما عمیقاً از عملکرد اسرائیل متنفر هستند، ساختار توازن قوایِ مطلوب غرب را در منطقه به چالش بکشند.
یک ایران هراسیِ اغراق شده کلید طلایی کار کردن این سیستم چند لایه موازنه قواست. بدون وجود خطر دشمن، این بازیگران رنگارنگ با منافع متضاد و تاریخی مملو از نزاع هرگز زیر چتر امنیتی واحد امریکایی-اسرائیلی جمع نخواهند شد. چون اولین اولویت امنیتی اساسی خاورمیانه در صورت فقدان هراس از ایران، مسئله فلسطین خواهد بود که به طور طبیعی باعث تضاد منافع میان بازیگران اصلی لایه دوم با هژمون نیابتی غرب در منطقه میگردد. حذف (حتی فرضی) جمهوری اسلامی ایران از معادله پیچیده خاورمیانه به سادگی موضع «بازیگران ناراضی» سُنی مذهب را به «بازیگران سرکش» ضداسرائیلی تبدیل خواهد کرد و آنگاه ممکن است موجودیت اسرائیل به شکل دیگری در خطر بیفتد!
۵- اکنون چه خواهد شد؟
لحظه عبور از هر بحران، همان «دقیقه خودآگاهی» در دل بحران است. در این لحظه تاریخی اگر تصمیم سازان دستگاه سیاست خارجی ما بتوانند از بالا به خودشان بنگرند و از بیرون به نقش کلیدی که در سیستم موازنه قوای بلوک خاورمیانه ایفا میکنند نگاه کنند، آن لحظه، لحظه رهایی خواهد بود!
آن لحظه میتواند حتی لحظه برهم زدن قواعد بازی باشد. درد ویرانگر است، اما اگر این درد بدرستی درک شود میتواند به عقلانیتی رهایی بخش بدل گردد.
منطق رئالیسم حکم میکند واقعیت «خلاء متحد استراتژیک» ایران را در منطقه دریابیم، خلائی که نه روسیه و نه چین و نه هیچ کسی در زمانی که باید نتوانستند آن را پر کنند.
خلاء متحد استراتژیک ایران واقعیتی است که هرچند برای چندین دهه تحلیلگران روابط بین الملل درباره آن هشدار داده بودند، اما طی این ۱۲ روز طوفانی چهره کریه و مستاصل کننده اش را بیش از هر زمانی نمایان ساخت.
مهمترین هدف دستگاه سیاست خارجی ما طی سه دهه گذشته یارگیری از میان گروههای فروملی (گروههای مقاومت) بوده است، اما آنچنان که شایسته و بایسته باشد روی ایجاد یک اتحاد حمایتی و ائتلاف با دولتهای رسمی عضو سازمان ملل متحد کار نکرده است.
ایران و تنهایی تاریخی اش بار دیگر در این جنگ به چشم آمد، این تنهایی چنان تاثیرگذار بود که موجب توسل دولتمردان و حتی صدا و سیما به نمادهای ملی گرایانه و ایرانی شد.
انسانها در لحظات بحرانی به آخرین کورسوی امیدشان چنگ میزنند، ایران آخرین کورسوی امید همه ماست. اگر این فرض رئالیستی چارلز تیلی که «کشورها جنگ را میسازند و جنگ، کشورها را میسازد» بپذیریم آیا این جنگ میتواند نقطه عطفی در گذار به یک تکامل تاریخی جدید برای دوباره کشور شدن و باز ملت شدن باشد؟
برای پاسخ به این پرسش شاید هنوز کمی زود باشد و باید اندکی زمان بگذرد. اما مرد سیاسی باید بتواند تجربههای جدید را به پرسشهای جدید بدل سازد و اینگونه، پاسخها و راه حلهای جدیدی نیز بیابد یا بسازد.
مرد سیاسی در قرن ۲۱ نباید نسبت به تجربه مصونیت داشته باشد.